
طلاق اغلب یک مرحله گذار روانیـاجتماعی دشوار تلقی میشود که به تغییراتی در بسیاری از زمینههای زندگی فرد، ازجمله در استانداردهای زندگی، محل سکونت، اشتغال، مدیریت خانواده، نقشهای والد، روابط خانوادگی و تعاملات اجتماعی خارج از خانواده میانجامد. بهطوریکه تغییرات مذکور میتواند تأثیرات دیرپا و ماندگاری در دیدگاه فرد نسبت به خود و جهان پیرامونش […]
طلاق اغلب یک مرحله گذار روانیـاجتماعی دشوار تلقی میشود که به تغییراتی در بسیاری از زمینههای زندگی فرد، ازجمله در استانداردهای زندگی، محل سکونت، اشتغال، مدیریت خانواده، نقشهای والد، روابط خانوادگی و تعاملات اجتماعی خارج از خانواده میانجامد. بهطوریکه تغییرات مذکور میتواند تأثیرات دیرپا و ماندگاری در دیدگاه فرد نسبت به خود و جهان پیرامونش بگذارد. از این رو، طلاق موجب بروز تردیدهایی در مورد ارزشها، انتخابها، روابط و نقشها و منجر به تغییراتی در خودپنداره افراد میشود. خودپنداره یا درک از خود(self-concept) پدیدهای بسیار جامع است که طیفی گسترده را دربرمیگیرد و شامل تصورات کلی افراد از خود و تصورات ویژه آنان از هر نوع توانایی، ویژگی خاص، گرایش و تمایل، رفتار، نقش و غیره است که چگونگی درک هر فرد را از خود توصیف میکند. تغییراتی که در خودپنداره هر شخص رخ میدهد، به دنبال رویدادهای مختلفی نظیر مهاجرت، بلوغ و نوجوانی یا رسیدن به میانسالی مورد بررسی قرار میگیرد. طلاق نیز ازجمله این رویدادهاست. بر سر این موضوع که ممکن است خودپنداره زنان به دنبال طلاق دستخوش تغییر شود توافقی کلی وجود دارد، حال آنکه درباره ماهیت و مطلوبیت این تغییرات اتفاق نظر زیادی وجود ندارد. در متون نظری، طلاق برای زنان فرصتی بهشمار میرود که میتوانند طی آن، بخشهایی از شخصیت خود را که در فرایند اجتماعی شدن بهخوبی رشد نکرده پرورش دهند. این مسئله بهویژه درباره ویژگیهای کلیشهای مردانه همچون استقلال، قدرت و مسئولیتپذیری صدق میکند. نتایج مطالعاتی که در مورد گروهی از زنان مطلقه صورت گرفته حاکی از آن است که بیشتر آنان به رشد یافتن خود در ابعاد مورد بررسی معتقدند. اکثر این زنان، با مقایسه وضعیت کنونی خود با شرایط پیش از جدایی، احساس استقلال بیشتری میکنند و معتقدند که احاطه بیشتری بر زندگیشان دارند و نسبت به خود مسئولیتپذیری بیشتری نشان میدهند. آنها علاوه بر اینکه به افزایش عزتنفس و قدرت خویش اشاره میکنند، تغییرات حاصل را حائز اهمیت و رضایتبخش میخوانند. محققان معتقدند که زنان، پس از سپری کردن بحران اولیه جدایی، در مسیر رشد قدم برمیدارند. زنانی که از همسرشان جدا میشوند و بدون برخورداری از درآمد همسر، ریاست خانواده و مسئولیت بزرگ کردن فرزندان را بر عهده میگیرند، ناگزیرند با استقلال و مسئولیت بیشتری عمل کنند. این استقلال و مسئولیتپذیری، عزتنفس و قدرت آنان را افزایش میدهد و این احساس را در آنها بهوجود میآورد که بر زندگی خود تسلط بیشتری دارند. این مسئله موجب میشود که برای از میان برداشتن سدها و موانع پیش رو دست به تلاش بزنند. نکتهای که میبایست به آن اشاره کرد این است که وظایف و نقشهایی که زنان مطلقه بر عهده میگیرند (از قبیل سرپرستی و حمایت از خانواده و تصمیمگیری) عموماً مردانه قلمداد میشوند و همچنان بیش از نقشهای زنانه در جامعه ارزش و اعتبار دارند: «در بیشتر خانوادهها از همان ابتدا نقشهای تعریفشدهای به دختربچهها و پسربچهها داده میشود. از همان کودکی، اسباببازیها هویتها را مشخص میکنند: برای دختر عروسک و برای پسر ماشین. در دوران دبستان، درسهای مدرسه و حتی نقاشیهای کتابهای درسی همه با دید جنسیتی تعریف شدهاند. در کتاب فارسی کلاس اول همیشه پدر نان میآورد، پدر تاب درست میکند. مادر یا لباس میشوید یا غذا میپزد. بچهها هم همینطور. سارا یا اکرم (که در کتابهای جدید به آزاده تغییر نام داده است) به مادر در پختن غذا کمک میکند و دارا (امین) به کارهایی که مردانه تعریف میشوند میپردازد. در کتاب فارسی کلاس دوم میخوانیم کوکبخانم مادر عباس است (کوکبخانم با مادر عباس بودن تعریف میشود نه بهعنوان هویت و شخصیتی مستقل) و در مقام تمجید از او عنوان میشود که چقدر کارهای خانه و آشپزی را خوب بلد است… نقشهایی که از سوی جامعه برای زنان مشخص میشود، در همین محدوده باقی میماند. از همان کتابهای درسی گرفته تا تبلیغات تلویزیونی و محیط کار و…»۱ به اعتقاد محققان، رشد عزتنفس در زنان مطلقه احتمالاً به علت درگیری بیشتر با فعالیتهایی است که میتوانند به رشد احساس عزتنفس منجر شوند، درحالیکه نقشهای زنانهای که مردان پس از جدایی بر عهده میگیرند (مثل انجام دادن کارهای خانه) در افزایش عزتنفس تأثیرگذار نیستند چرا که اساساً بهدست آوردن ارج و قرب از نقشهایی که در جامعه ارزش کمی دارند دشوار است. «متأسفانه در برخی خانوادهها هنوز همان نگاه سنتی نسبت به نقشهای زنان و مردان وجود دارد. نقشها نه براساس تواناییها و استعدادها، بلکه از همان ابتدا با نگاه برتری پسر بر دختر تقسیم میشوند. از همان ابتدا به دختران آموزش داده میشود که همیشه باید زیر چتر حمایت یک مرد قرار گیرند. آن مرد یا پدر است یا برادر و یا شوهر. اما پسران میآموزند که باید زنان را زیر چتر خود قرار دهند: حمایت از مادر، خواهر، همسر، دختر. بریگیته بروک، جامعهشناس آلمانی، در مقالهای با عنوان “زنان و مردان چگونه ساخته میشوند؟” مینویسد: در برخی خانوادهها نقش مردانه اساساً باارزشتر شمرده میشود و دختران یاد میگیرند که نقش جنسیتیشان با فرودستی مرتبط است. اگر دختری خوب باشد، یعنی حتی اگر نقش جنسیتی خود را کامل ایفا کند، بههرحال بدتر از پسران است. راهبردهای رفتاری دختران در برخورد با این بحران حتی از اوان کودکی نیز بارز است: انکار پیکر خود، انعطاف بیاندازه، تسلیم شدن و نفرت از خود. البته دخترها تا پیش از بلوغ هنوز میتوانند رفتارهای مردانه داشته باشند. اما ناچارند به همراه بلوغ، نقش زنانه خود را بپذیرند زیرا در غیر این صورت تبدیل به فردی تکرو میشوند که عواقب منفی آن تا آنجا پیش میرود که آنها را بیمار روانی بدانند. در مقابل، پسران میآموزند که وقتی بزرگ شدند، نقش مردانه به عهده آنهاست که ارزشی بالاتر از نقش زنانه دارد و میآموزند که حتی بهعنوان کودک نیز باید بتوانند در برابر دختران و زنان نقش مرد کوچک را ارائه دهند.»۲ بنابراین، حتی در جوامعی که همچنان به روال سنتی بر نقشهای اجتماعی و خانوادگی برچسب جنسیتی میزنند، به زنانی که توانایی ایفای نقشهای مردانه را داشته باشند اعتبار مضاعف داده میشود. از این رو، ابهام نقش در طلاق و تحقق نیافتن جامعهپذیری مورد انتظار، نهتنها فرصتی برای زنان فراهم میآورد و انگیزه و محرکی برای تغییر میشود، بلکه زنان مطلقه را وادار میکند تا مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرند و بخشهایی از شخصیت خود را که برایشان ناشناخته مانده بود پرورش دهند و از موجودی وابسته به سمت موجودی مستقل حرکت کنند. در بررسیهای انجامشده، زنان بالاترین سطح تغییرات مثبت را به استقلال، احاطه، مسئولیتپذیری و عزتنفس و پایینترین سطح تغییر را به احساس قدرت و چالشپذیری نسبت دادهاند. این مسئله نشان میدهد که بهبود خودپنداره در افراد مطلقه متغیر و متفاوت است و آنان به موازات احساس افزایش استقلال، تسلط، مسئولیتپذیری و عزتنفس، احساس نمیکنند که بهقدر کفایت توانایی روبهرو شدن با مسائل را دارند و از این رو، با اضطرابها و تنشهای ناشی از آن دستوپنجه نرم میکنند. در نتیجه، میتوان ادعا کرد که پرداختن همزمان به نقشها و وظایف گوناگون (اداره خانه، نقش والد، اشتغال و…) منبع فشار و نگرانی برای زنان است. با این حال، بهنظر میرسد اکثر مطالعاتی که به صورت تجربی در مورد خودپنداره افراد بعد از طلاق صورت گرفته، مؤید این دیدگاه است که طلاق در بالا رفتن و رشد خودپنداره زنان نقش دارد. بیش از سهچهارم زنانی که در این مطالعات مورد بررسی قرار گرفتهاند، از رشد جنبههای مختلف شخصیت خود پس از جدایی خبر دادهاند. جالب است بدانید که میان یافتههای اخیر و نتایج حاصل از مطالعات گذشته تفاوت چشمگیری وجود دارد. در بررسیهای گذشته که در سالهای ۱۹۹۱ و ۱۹۹۲ انجام شده بود، به ترتیب در ۳۸ و ۲۱ درصد از زنانی که از همسرشان جدا شده بودند نشانههایی از تغییرات مثبت یافت میشد و این در حالی است که در بررسیهای بعدی، حدود ۷۰ درصد از زنان از رشد خود خبر دادهاند. با توجه به نتایج مختلفی که از این بررسیها حاصل شده، تعیین میزان رشد خودپنداره زنان بر اثر پدیده طلاق دشوار است. از آنجا که هرکدام از این تحقیقات بر جنبهای منفرد از خودپنداره زنان تمرکز کرده یا آن را بهعنوان یک پدیده منفرد جهانی مورد بررسی قرار دادهاند، نمیتوان تصویری جامع و همهجانبه و روشن در این خصوص بهدست آورد چرا که هیچیک از این تحقیقات خودپنداره زنان را مستقیماً پیش و پس از طلاق با هم مقایسه نکرده است. بنابراین، لزوم مطالعات بیشتر و گستردهتر در این زمینه احساس میشود.
زنان