
دکتر فیروز زنوزیجلالی: مصیبتی است وقتی کسی فرهنگ استفاده از چیزی را نداشته باشد و آن چیز نصیبش شود.
آن چیز میتواند خیلی چیزها باشد، بگیریم ثروتی بادآورده یا مقام و منصبی رابطهای و از دست اتفاق. تبعات چنان و چنین چیزهایی اگر دستمایه داستانهایی شوند در دست نویسندهای توانا اقلش نگارش یک دو جلد رمان آموزنده و سرگرمکننده است. اینکه پول بادآورده فرد بیفرهنگ را در وادی فخرفروشی و دوری از یاران دیرین و فساد و اعتیاد و هزار و یک احتمالات جوشخورده به مال و مکنت قرار میدهد و مقام و منصب نیز باعث خودشیفتگی و تکبر و دست زدن به کارهایی زشت و شنیع، تا که ذاتِ خفته در پوشش عدم امکان را بهراحتی عریان کند، چراکه به باور صاحب این قلم «خیلیها خوبند فقط برای اینکه فرصت بدی کردن ندارند!» و وقتی فرصت ثروت و مقام و منصب نصیب آدمهای فاقد فرهنگ شود آن وقت است که ششدانگ جنمشان را برهنه و عریان نشان میدهند.
و اما در این مقال هیچ قصد ندارم بپردازم به وجوهی چنان و چنین ایدهآلیستی، ثروت و مقام و منصب که وجه فراگیری و احتمالاتشان در جامعه قلیل و نسبتا دور از دسترس مینمایند، بلکه به سطحی عامتر و همهگیرتر اشاره میکنم که امروزه روز به تقریب همه آحاد جامعه با نمونههای آن درگیرند و اینجا و آنجا،در کنارشان نشانههای عینیشان را میبینند و لمسشان میکنند.
جای دوری نرویم، آفت این بیفرهنگی را، حتی میتوان تو این ایستگاههای مترو هر روزه دید. جماعتی کثیر از زن و مرد و پیر و جوان و کودک تو صف پلههای برقی ایستادهاند که میبینی انگشتشماری خودخواهانه و بیتوجه به جماعت سرشان را میاندازند پایین، صف و جماعت را دور میزنند و میروند جلوتر از همه خودشان را جا میزنند صف و سوار پله برقی میشوند. انگار نه انگار که این جماعت صبور در صف طولانی آدمند و خیلیها اگر اراده کنند از امثال آنها زرنگترند.
اینها از همان دست رانندههایی هستند که وقتی تو ترافیک طویل جادهها هم میمانند، فیالفور از صف بیرون میزنند و پرگاز میرانند تو کناره خاکی جاده و میگازند و میروند و میروند تا آنجا که بتوانند صف ماشینهای منتظر را جابگذارند و پشت سرشان هم کلی گرد و خاک بهخورد جماعت صبور میدهند. همینها هستند که زبالههاشان را هم بهجای انداختن تو سطل آشغال کنار جو میگذارند و انگار جانشان را میگیرند اگر فقط چند قدم رنجه کرده آن را تو سطل آشغال بیندازند!
و باز درست همینها هستند که بیتوجه به تابلوی ورود ممنوع بیتأمل وارد خیابان یکطرفه شده میرانند و اگر با شما که در مسیر درست خود میرانید روبهرو شوند سپر به سپر ماشینتان میایستند و تازه با نگاهی معترض و طلبکارانه انتظار دارند شما دنده عقب بروید و بهشان راه بدهید و خدا نکند لب از لب به اعتراض بجنبانید که آن وقت باید حتی احتمال درگیری را داشته باشید.
عمق بیفرهنگیهایی چنین گذرا و هرروزه در این میان اما زمانی آشکارتر و مصیبتبارتر میشود که یکی از این حضرات مدعی و قانونگریز بیفرهنگ در ساختمان محل سکونتتان همسایهتان شود، آن هم کجا، درست آپارتمان بالاسرتان. حالا بیا و درستش کن که این دیگر نه مانند گذر از صف پلههای برقی متروست و نه رانندهای که خلاف راه تو آمده، چون اینها به هر حال اتفاقاتی زودگذرند و این آخری دیگر از آن بدبیاریهای ناخواسته و غوز بالاغوز است که بهراحتی و آسایش شب و روز و کل زندگیات بستگی دارد.
خِر و خِر کشیدن مبل و میز و صندلی رو زمین، از این طرف به آن طرف. گامب و گامب دویدن و گرگمبههوای بچهها. گارامب گارامب کوبیدن در. خط خراشنده و نامریی تلق و تولوق گذر دمپاییهای چوبی خانم خانه. درنگ و درونگ کوبیدن هاونگ. صدای بلند موزیک و گارامب و گرومب شادی های دستهجمعی. حالا دیگر نه شب داری و نه روز. نه خواب و نه خوراک. خون که خونت را میخورد و بالاخره کاسه صبرت لبریز میشود و بالا میروی و با دلهره در میزنی و طرف که با خطِ سؤال وسط ابرو در را باز میکند، شرح مزاحمتها را محترمانه که میگویی سگرمهها را درهم میکند و میگوید زکی!
یعنی میگویید چی؟ یعنی حق نداریم تو خانهمان راه برویم؟ بچهاند دیگر! تو خانه خودشان هم نباید یه کم بروبازی کنند؟ یعنی خفهخون بگیریم و دو تا آهنگ گوش ندیم؟ اصلا میخواهید بگوییم خانم پابرهنه راه بروند؟ برو پیکارت آقا! مرغ و خروس تو این خانه زندگی نمیکنند که.
مام ناسلامتی آدمیم! این دفه هیچ. دفه دیگه نیای در این خانه ها! گفته باشم ها !! خب حالا با این فرمایشات مشعشع و قیافه حقبهجانب طرف که چپچپ هم نگاهت میکند چهکار میخواهی بکنی؟ لبخند تسلیم که میزنی و پایین میایی، با خودت فکر میکنی چهکار کنم؟ یا باید با آقا درگیر بشوی یا برای همیشه دست ادب روی سینه بگذاری و بگویی چشم و پیه همه چیز را به تنت بمالی و یا راه خستگیناپذیر دادگاه را درپیش بگیری و از جنابشان شکایت کنی و صد البته تبعات غیرقابل پیشبینی بعدیاش را هم بپذیری و… واقعا در این شهر درندشت، روزانه چند هزار بیخبر از آداب آپارتماننشینی معضلاتی از این دست دارند و در دادگاهها چندین و چند هزار پرونده به حلوفصلِ مسائل مشابهی از این دست اختصاص دارد؟
بهخصوص حالا که دیگر پاک رنگ و رخ خانههای سنتی جایشان را دادهاند به آپارتمانهای چندین و چند طبقه که تا چشم کار میکند مثل قارچ اینجا و آنجا از زمین روییدهاند. با این بیفرهنگی کثیر و همهگیر چه باید کرد؟ بهنظرم یک راه معقولش این است: «هیچ بد نیست کتابچهای درمورد فرهنگ آپارتماننشینی و لزوم رعایت نکات ضرور تدوین شود و در آن جزء به جزء به مواردی که ساکنان آپارتمانها باید رعایت کنند اشاره شود و همچنین به راههای قانونی و… و همه ساکنان اعم از مالک و مستأجر ملزم شوند که حتم حتم هنگام عقد قرارداد در دفاتر املاک آنرا دریافت و مطالعه کنند.
شاید در این صورت خیل عظیمی از اینهایی که برایشان فرق نمیکند تو ایستگاه مترو هستند یا پشت فرمان تو جاده، یا بالاسر یک بندهخدایی آپارتمان دارند لااقل پیببرند که خیلی از موارد مخل آسایش دیگران بهراحتی قابلِ حلند، مثلا میتوانند با چسباندن چار تکه از این چسبهای موکتی زیرپایههای صندلیهایشان دیگر سوهان روح همسایههای پاییندستیشان نشوند. به همین راحتی، مگر نمیشود؟»
- نویسنده، مدرس و منتقد ادبیات داستانی